در شب سرد زمستان در سوز و سرمایی که تا مغز استخوان همچون خنجری زخم میزد در هیاهوی آدم هایی که زنده بودند اما دریغ از لحظه ای زندگی کردن در حال و هوای خویش بودم سرم را در گریبان فرو برده بودم که شاید خود هم نفس سرد لحظه هایم گردم دستانم را که تهی از گرمای محبت و عشق بود در جیب های خالی خویش پنهان مینمودم پاهایم توان راه رفتن نداشت تنها بر چهره آزرده خیابان قدم روی زمین میکشیدم نه از نور امید خبری بود و نه از چشمک ستارگان بخت و اقبال همه چیز تصویر حقیقی تلخ زندگی بود که بر صفحه یخ بسته ی این خیابان بی روح و افسرده نقش بسته بود نه چشم عاشقی گریان بود و نه لب معشوقی خندان نه گیسوی نگاری عطر خوش بهاری داشت نه آغوش،مهربانی نوید زندگی میداد سراسر طرح سیاه حقیقت این جهان فانی بود که در نگاه های به ظاهر زنده عابرانی که بی هدف در پی زندگی میدویدند،، به چشم میخورد در رگ هایم که تهی از جریان زندگی بود،، تنها خستگی و ملالت بود که جریان داشت در چشمانم که خالی از نور
اشتراک گذاری در تلگرام